در را که بـاز کــردم
دیدم که هیچ کــس نیست روی تخته نوشته شده بــــود :
"بچه هــــای کلاس دوم فرهنـــگ همگـــی رفته اند جبهـــه
کلاس تا اطلاع ثانــــوی تعطیــل است"
من هم دیدم جایز نیست بمانـــم؛شاگـــرد برود و معلـــم بمانــــد؟
تنهایی عاشقانه اینجا دلتنگ نیستی
| ||||||||||||
|
دربارهٔ پیدایش نوروز باستانی و آئین های آن روایات زیادی بیان شده است
همه چیز درباره نوروز باستانی و آئین های نوروز باستانی آداب و رسوم نوروز باستانی ایران همه سرچشمهای کهن دارند و از نظر گاه دانش مردمشناسی بسیار جالب توجه برای مطالعه هستند. از جمله مراسم بسیار مشهور و سنتی معتبری که در نوروز باستان انجام میشد، رسوم آبریزگان یا شست و شو و غسل و آب پاشیدن به یکدیگر بوده است.
افسانه پیدایش عید نوروز باستانی در ایران
ابوریحان بیرونی در کتاب آثار الباقیه در مورد پیدایش عید نوروز باستانی نوشته است که برخی از علمای ایران میگویند سبب اینکه این روز را نوروز مینامند این است که چون جمشید به پادشاهی رسید دین خود را تجدید کرد و چون این کار خیلی بزرگ به نظر آمد و آن روز، روز تازهای بود جمشید عید گرفت، اگر چه پیش از این هم نوروز بزرگ و معظم بود.
برخی دیگر از ایرانیان درباره پیدایش جشن نوروز باستانی گویند که جمشید زیاد در شهرها گردش نمود و چون خواست به آذربایجان داخل شود بر سریری از زر نشست و مردم او را بر دوش خود میبردند و چون آفتاب بر آن تخت بتابید و مردم آن را دیدند این روز را عید گرفتند و در این روز رسم است که مردمان به یکدیگر هدیه میفرستند.
عید نوروز باستانی در زمان هخامنشیان
برگزاری آئینهای جشن نوروز باستانی در روزگار هخامنشیان مرسوم بودهاست
در زمان هخامنشیان، شاه، عید نوروز را در تخت جمشید برپا میداشت. گیرشمن باستان شناس فرانسوی در مورد مراسم نوروز باستانی در دربار هخامنشیان نوشتهاست همه چیز در تخت جمشید برای بزرگداشت این جشن ملی بنا شدهاست. پیش از انجام تشریفات نوروز، بزرگان شاهنشاهی و نمایندگان کشورها به تخت جمشید میآمدند و در دشت وسیع مرودشت که رود پلوار از میان آن میگذرد و در مغرب تخت جمشید قرار گرفته هزاران خیمه میزدند. در نمای خارجی پلکان تخت جمشید اشخاصی که در تشریفات نوروز شرکت دارند، نشان داده شدهاند. در این سنگ برجستهها نمایندگان ۲۳ ملت تابع شاهنشاهی و درباریان پارسی و مادی به همراه اسبها و گردونههای پادشاهی و سربازان شوشی دیده میشود.
آئین های نوروز باستانی ایران آداب و رسوم نوروز باستانی ایران همه سرچشمهای کهن دارند و از نظر گاه دانش مردمشناسی بسیار جالب توجه برای مطالعه هستند. ایرانیان عقیده داشتند که سرنوشت انسان و جهان در سالی که در پیش است، در عید نوروز تعیین میشود. گفته میشد که در این روز زرتشت با خدا گفتگویی پنهانی داشت و در این روز نیکبختیها برای مردمان زمین، تقسیم میگردد و از این روست که ایرانیان نوروز را روز امید نامند.
- خوان نوروزی از آیین های نوروز باستانی
- هفت صنف از سنتهای نوروز باستانی
ابوریحان بیرونی نیز در داستانهای پیدایش سبزههای نوروزی آوردهاست، «هر شخصی از راه تبرک به این روز در طشتی جو کاشت، سپس این رسم در ایرانیان پایدار ماند، که روز نوروز در کنار خانه هفت صنف از غلات بر هفت استوانه بکارند، و از روئیدن این غلات، به خوبی و بدی زراعت و حاصل سالیانه حدس بزنند.» تقدس عدد هفت نزد ایرانیان بیشتر از این جهت بود که نمایندهٔ ۷ امشاسپند است. امشاسپند به هفت فرشتهٔ بزرگ که هر یک مظهر یکی از صفات اهورامزداست، گفته میشود.
از آیینهای نوروز باستانی که پیش از برگزاری نوروز تدارک آن مرسوم بوده، پروردن سبزه میباشد
برخی از محققان عقیده دارند که ترکیب لغوی هفت سین از همین هفت صنف غلات است که ابوریحان به آن اشاره کردهاست. به عبارت دیگر هفت صنف که در اوایل ظهور اسلام به پیروی از سنتهای باستانی متداول بوده و فقط به جنبهٔ تقدس آن از جهت عدد هفت و زیبایی سبزههای نوروزی، از نظر سنن دیرین، توجه می شده، به تدریج در زبان عامهٔ مردم به این ترتیب تغییر یافته است: هفت صنف، هفت صن، هفت سن، هفت سین و در نتیجه به پیروی از معنی ظاهری کلمه، کمکم چنین پنداشته شده که باید بر سفرهٔ نوروزی، هفت چیز که نام آن با سین آغاز گردد، فراهم آید.
- جشن و مراسم آب پاشی از آئین های مشهور نوروز باستانی
- هدیه دادن از آداب و رسوم نوروز باستانی است در نوروز باستان و مهرگان رسم بود که نمایندگان و بزرگان و فرمانروایان ایالات و اشراف و عامهٔ مردم هر یک به توانایی و استطاعت، هدایایی را به دربار اهدا میکردند. در عید نوروز مردم به یکدیگر شیرینی هدیه میدادند و این رسم در دوران ساسانی همگانی بودهاست. در نوروز بزرگ، پیش از لب به سخن گشودن، شکر میخورند و بر خود روغن میمالند تا از انواع بلایا در طول سال، در امان باشند.
- جشن سوری، از آئین های قبل از آغاز جشن باستانی نوروز یکی از جشنهای آتش مرسوم جشن سوری پایان سال بود. این جشن در یکی از چند شب آخر سال که مسلماً چهارشنبه نبوده است برگزار میشدهاست. در جشن فروردگان مردم پیش از عید نوروز بر روی پشت بامها، آتش برمیافروختند، اگر چنین میکردند تصور بر این بود که فروهرها (ارواح مردگان) به طور گروهی بازگشته و مانند یک سپاه به بازماندگان کمک خواهند کرد. در نتیجه جنگهای خیلی مهم، را سعی میکردند که در بهار آغاز کنند چون فروهرها، در بهار به یاری بازماندگان میآیند.
جشن سوری، از آئین های قبل از آغاز جشن باستانی نوروز بوده است
- کوسه برنشین از مراسم های نوروز باستانی
آنچه از مردم میستاند، از بامداد تا نیمروز به جهت خزانه و شاه بود و آنچه از نیمروز تا عصر اخذ میکرد، تعلق به خودش داشت. آنگاه اگر از عصر وی را میدیدند، مورد آزار و شتم قرار میدادند. این آئین نوروزی در روزگار ساسانی و دورهٔ اسلامی، توسط غلامان سیاه اجرا میشده که ملبس به لباسهای رنگارنگ شده و با آرایش ویژه و لهجهٔ شکسته و خاصی که داشتند، دف و دایره میزدند و ترانههای نوروزی میخواندند.
حاجی فیروزهای امروزی که مقارن نوروز و سال نو در کوی و برزن مردم را به طرب در میآورند، از بقایای آن رسم کهن است. با این تفاوت که امروزه چون غلام و سیاهانی نیستند که چنین کنند، دیگران خود را سیاه کرده و به زی آنان آراسته و تقلیدشان میکنند.
- انتخاب میر نوروزی، از مراسم های جالب نوروز باستانی
- عیدی دادن در نوروز باستان
برچسبها: #واقعا_تسلیت واژه کوچکیست برای این چنین مصیبت های بزرگی.امسال دهه اول محرم مهمان مردم شریف سرپل ذهاب و کرمانشاه بودم واقعا از مهمان نوازی اهالی خونگرم این شهرستان و روستاهای اطرافش هرچه بگیم کم گفتیمامیدوارم خداوند به همه کسانی که عزیزی رو ازدست داده اند صبر عنایت کرده و کسانی که جان خود را از دست داده اند در جوار حمت خود قرار دهد…برای بهبودی و سلامتی هرچه زودتر مصدومین این حادثه دعا کنیم#وطن_تسلیت#کرمانشاه_تسلیت#سرپل_ذهاب_عزیز_تسلیت
برچسبها:
برچسبها: اﻭﺝ ﻣـﺮﺩﺍﻧﮕﯽ ﻧﺴﻞ ﺟﺪﯾـﺪ ﺭﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ : خودمونیم توجمع نشستیم با رفقا
اصَن مَرد باس بِه خانومِش با عَصَبانیّت بِگِه : بِبین دُخْتَر بابات …!!!! تو حَق نداری سَرتو رو بالِش بِذاری !!!! فَهْمیدی یا نَه ؟؟؟؟ بَد یه دفعه مِهربون شِه بِگِه : آخِه تولِه سَگ … اَگِه سَرِ تو رو سینَم نَباشِه…به غرور سینَم بر میخوره…!!! برچسبها:
ﺳﺮﯾﺎﻝﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺟﺎﯾﯿﻪ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ
دختره تو پي وي بهم گفت
یک از مزیت های فــیس بـــوک اینه که هر چقدر غلط تایپ کنی نه تنها مهم نیست بلکه کلاس داره چون ملت فک میکنن مد شده!
من نمیدونم اونی که زبان شیرین پارسی رو ساخت...
ســـــــــــــــلام به همه زیبا رویان
دختره پست گذاشته بود:
من آخرش ميفهمم اين داروي خواب آور رو کجای کتابا جاسازی کردن!!
ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﭘﻮﻝ
جدیدترین مدل قهر در ایران
خبر فوری و سریع
ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺳﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﺨﺎﺭﯾﺎ ﺑﺨﺎﺭ نمیکنن ﺧﻮﺩ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ
تو سایتی ، آگهی زدم:
چقدر دنیا کثیف شده...
این همه پیتزا خوردیم
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﺪ ﺍﺯ " ﻋﺸﻖ " ﺩﺭ ﭘﺨﺖ ﺁﺵ ﺭﺷﺘﻪ
ﺩﺯﺩﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﺑﺎﻧﮏ ﺑﺰﻧﻪ,...
امروز تو خیابون از کنار یه دختره رد میشدم
من آن برگ خزانم...
اقا امروز رفته بودیم مدرسه
سلام خرشانس
به شدت معتقدم
من با سگی که پشت سرم واق واق میکنه هرگز نمیجنگم
یه سلامی هم بکنیم به مامور آبخوری مدرسه ،
.
.
.
به حرف هیچ کدوم از دانشمندا معتقد نباشم,به اون حرف دکتر حسابی اعتقاد قلبی دارم که میگه یک ساعت بعد از غذا درس نخونین!
به دوستم پیام دادم بیا بریم هیئت!
توی بیمارستان از دختره پرسیدم عزیزم چت شده ؟
اگه یه دوربین میتونست از تصورات من فیلم برداری کنه ،
نمیدونم این خمیر دندونا رو چطوری پر میکنن؟؟؟؟
برچسبها: در هنگامی که واقعه جان سوز کربلا در حال وقوع بود ٬ زعفر جنی که رئیس شیعیان جن بود در بئر العلم ٬ برای خود مجلس عروسی مهیا کرده بود و بزرگان طایفه جن را دعوت نموده و خودش بر تخت شادی و عیش نشسته بود . در همین هنگام متوجه شد از زیر تختش صدای گریه و زاری می آید.
در این هنگام دو جن حاضر شدند . زعفر از آنها سبب گریه شان را پرسید . آنها گفتند : ای امیر ! چون شما ما را به فلان شهر فرستادی ٬ در حین رفتن به آنجا ٬ عبورمان به شط فرات که عرب به آنجا « نینوا » می گویند افتاد . دیدیم در آنجا لشگر زیادی جمع شده و مشغول جنگ هستند . چون نزدیک آن دو لشگر شدیم ٬ دیدیم میان معرکه جنگ ٬ حسین بن علی (علیه السلام) پسر آن آقای بزرگواری که ما را مسلمان کرده بود ٬ یکه و تنها ایستاده و یاران و انصارش همه کشته شده اند . خود آن بزرگوار ٬ غریب و تنها و تکیه بر نیزه بی کسی داده و نظر به یمن و یسار می فرمود : « آیا یاوری نیست که ما را یاری دهد ؟ » و نیز شنیدیم که اهل و عیال آن بزرگوار ٬ صدای العطش بلند کرده بودند. چون این واقعه را مشاهده کردیم فورا خود را به بئر ذات العلم رساندیم تا شما را خبر کنیم که الان پسر پیغمبر را به شهادت می رسانند .
زعفر تا این سخن را شنید تاج شاهی را از سرش در آورد و لباس دامادی را از تن بیرون کرد و طوایف مختلف جن را با حربه های آتشین برداشت و همگی با عجله به طرف کربلا روان شدند .
خود زعفر می گوید : وقتی ما وارد زمین کربلا شدیم دیدیم چهار فرسخ در چهار فرسخ را لشکر دشمن فرا گرفته است و همچنین صفوف ملائکه زیادی را دیدیم . ملک منصور با چندین هزار ملک دیگر از یک طرف ٬ ملک نصر با چندین هزار ملک از طرف دیگر ٬ جبرئیل با چندین هزار ملک در آن طرف ٬ و در یک طرف دیگر میکائیل با چندین هزار ملک و همچنین در طرفی ملک اسرافیل ٬ ملک ریاح ٬ ملک بحار ٬ ملک جبال ٬ ملک دوزخ ٬ ملک غذاب ٬ هر کدام با لشکریان خود منتظر اجازه هستند . همچنین ارواح یکصدو بیست و چهار هزار پیغمبر از آدم تا خاتم همه صف کشیده ٬ مات و متحیر مانده اند. خانم انبیاء آغوش گشوده و به امام حسین (علیه السلام) می فرمود : « ولدی العجل العجل انّا مشتاقون » یعنی : « پسرم ! عجله کن ! عجله کن ! به درستی که مشتاق تو هستیم . »
آن حضرت یکه و تنها در میان میدان با زخمها و جراحات فراوان ٬ پیشانیش شکسته ٬ سرش مجروح ٬ سینه اش سوزان و با دیده ای گریان ایستاده بود و هر نفسی که می کشید خون از حلقه های زره می جوشید ولی اصلا اعتنایی به هیچ یک از آن ملائکه نمی نمود. مرا هم کسی راه نمی داد که خدمت آن حضرت برسم . همانطور که از دور نظاره می کردم و در کار آن حضرت حیران بودم ناگهان دیدم آقا امام حسین (علیه السلام) سر غربت از بی کسی بلند کرد و با گوشه چشم به من نگاه کرد و اشاره ای فرمود: « ای زعفر ! بیا » در این هنگام همه ملائکه به سوی من نگاه کردند و به من راه دادند . من هم خود را به خدمت آن حضرت رساندم و عرض کردم : « من با سی و شش هزار جن برای یاری شما آمده ام .»
حضرت فرمود : « ای زعفر ! زحمت کشیدی ! خدا و رسولش از تو راضی باشند . خدمت تو قبول درگاه باشد ولی لازم به زحمت شما نیست ٬ برگردید . »
عرض کردم : « قربانت شوم چرا اجازه نمی فرمایی ؟ »
حضرت فرمود : « شما آنها را می بینید ولی آنها شما را نمی بینند و این از مروت دور است . » عرض کردم : « اجازه بفرمایید همه شبیه انسان می شویم که در این صورت اگر کشته شویم در راه رضای خدا کشته شده ایم . » حضرت فرمود : « زغفر ! اصلا مایل به زندگی نیستم و آرزوی لقای پروردگار را دارم . شما به جای خود برگردید و به جای نصرت و یاری من ٬ برای من گریه و عزاداری کنید که اشک عزاداری برای من ٬ مرهم زخمهای من است . »
من به امر امام مایوسانه برگشتم . چون به محل خود رسدیم بساط شادی را جمع کرده و اسباب عزا را فراهم نمودیم . مادرم به من گفت : پسرم چه می کنی ؟ کجا رفتی که این طور ناراحت برگشتی ؟ گفتم : مادر ٬ پسر آن پدری که ما را مسلمان کرد حالش در کربلا چنین و چنان است ٬ من رفتن تا یاریش کنم اما آن حضرت اجازه نفرمود. چون امر امام واجب بود برگشتم . مادرم چون سخنان مرا شنید گفت : ای فرزند ! تو را عاق می کنم . من فردای قیامت در جواب مادرش فاطمه چه بگویم ؟
زعفر گفت : مادر ! من خیلی آرزو داشتم که جانم را فدای آن حضرت کنم ولی ایشان اجازه نفرمودند .
مادر گفت : بیا برویم ٬ من به همراه تو می آیم و دامنش را می گیریم و التماس می کنم شاید اجازه دهد که تو در رکابش شهید بشوی . پس مادرم از پیش و من با لشکریان از عقب ٬ یه طرف کربلا حرکت کردیم . چون به آنجا رسیدم از لشگر صدای تکبیر شنیدیم چون نگاه کردیم راس بریده مولا حسین (علیه السلام) بالای نیزه است و دود و آتش از خیام حرم حسین (علیه السلام) بلند می باشد . مادرم خدمت امام سجاد(علیه السلام) رسید و اجازه خواست تا با دشمنان آنان جنگ کند ولی ایشان اجازه نداد ولی فرمود : « در این سفر همراه ما باشید و در شبها اطفال ما را در بالای شتران نگه دارید . » پس آنان اطاعت کردند و تا شهر شام با اسراء بودند تا اینکه حضرت آنها را مرخص نمود . [ شرح زیارت عاشورا نقل از ریاض القدس] برچسبها: سلام بر تو و عاشورای بزرگی که در چشمهای کوچک تو خلاصه شده است.
سلام بر تو که در خنکای لبخند حسین علیهالسلام رها بودی و پا به پای آبله، زخمهایش را به جستجو. سلام بر کوچکی گامهایت؛ به تو و خاطرات در آتش رها ماندهات. سلام به تو ای سئوال بزرگ تاریخ!
من رقیــــه دختر شیرین زبان شــــــــاه دینم غنچه ی پژمرده ی بـــــــاغ امیــــرالمومنینم
هر دو عالم در دعا، محتاج دست کوچک مــــن تا ابد حاجـــت روا گردنــــد از یک آمینم
رقیه تنها یک کودک خردسال نیست؛
رقیه تنها یک امامزاده نیست؛
رقیه تنها دختر دردانه حسین علیه السلام نیست؛
رقیه، رمزی از رازهای عاشوراست.
مرغ دلم خرابه شام آرزو كند تا با سه ساله دختركى گفتگو كند آن دخترى كه قبله ارباب حاجت است حاجت رواست هر كه بدین قبله رو كند
رقیه علیهاالسلام، دلیلی آشکار بر حقانیت قیام امام حسین علیه السلام و مظلومیت عترت پاک پیامبر صلی الله علیه و آله بوده که اوج توحّش و سنگدلی سیاهکارانی که داعیه جانشینی رسول خدا را سر دادند، برای همیشه تاریخ اثبات می کند.
رقیه علیهاالسلام، برهان بزرگی است بر این حقیقت بزرگ که حق بر باطل پیروز خواهد شد.
رقیه علیهاالسلام، فاتح شام و سفیر بزرگ عاشوراست.
این سه سالگی اوست که در ویرانهای کنار کاخ سبز، به اهتزاز درآمده و مَکر خاندان ابوسفیان را به زانو درآورده.
از نوای نیمه جانم کاخ عدوانم شکست دشمن دون ضربه خورد از اشک چشمانم شکست بود همچون ذوالفقاری در غلاف، آوای من چون برون آمد سپاه کفر عدوانم شکست ظلم افشا شد، هدف برگشت، ظالم خوار شد این همه در پرتوی فریاد سوزانم شکست ابتکار ناله ام روح ستم را خورد کرد در خرابه کاخ را احوال نالانم شکست شد لباس کهنه ام چون پرچمی دشمن شکن داد استکبار را موی پریشانم شکست شام ویران را اُحد کردم ز آه پُر طنین همچو زهرا تکیه گاه بیت الاحزانم شکست
دستهایت کوچک بودند برای به آغوش کشیدن صبر و سختی. اما تو چقدر سربلند بیرون آمدی از دردها و دلتنگیها! صبر را از چه کسی به ارث برده بودی، نمیدانم!
باشد شبیه مادر خود نافذالکلام این شهر با صدای او، تسخیرمی شود فریادهای یا ابتایش چو فاطمه در سرزمین کفر چو تکبیر می شود
غم سنگینات و نالههای شبانهات، قدّ کمان شدهات و عمر کوتاهت، یادآور سوگ زهراست که در بهار به خزان نشست. روی نیلی شدهی تو هم رنگ یاس مدینه شده است.
فریاد جگرخراشت را در خشت خشت خرابههای شام مویه میکنم و وسعت رنجت را با کوهها در میان میگذارم. غبار اندوهت را هیچ بارانی نمیتواند شست. بر کتیبههای سوخته مینویسمت و وجدانهای بیدار جهان را به قضاوت میطلبم. همسن و سالهایت، سرگرم بازی بودند؛ اما تو انگار رسالتت بود که انسان را سربلند کنی...
با اینكه در خیال نمی گنجد این حدیث اما بزرگ بود قدمهای كوچكت تو در شناسنامه ات مگر دست برده ای اصلا نمی خورد به سن و سال اندكت
هان ای دختر خورشید! تو خرابهنشین نیستی. اینک عرش را به پاس قدوم تو مفروش کردهاند. پای بگذار! بالِ تمامِ ملایک برای گام گذاشتنت در خویش نمیگنجند. منقّشترین و گسترده ترینِ ایشان را برگزین تا محملِ تو در عروجِ بزرگ و منوّرت باشند.
شد یقینم كز عطاى ذوالمنن از رقیه این عنایت شد به من كس نگشت از درگه او نا امید لطف او همواره بر شیعه رسید
سلام بر رقیه!
ای شام! ای پیچیده در حرارت عصیان! محکمتر بزن این تازیانههای پی در پی را که فردا از جای تازیانهها، هزاران بهار جوانه خواهد زد. خرابههایت، آرامگاه ملایکیست که بر دیوارههای ویرانِ شرم سر میکوبند.
مهر رقیه تو دل خسته و بی تاب منه گنبد ناب و کوچولوش قبله و محراب منه ام ابیهای حسین دختر زیبای حسین یاس کبود شهر شام زینب صغرای حسین
وقتی میان خون و آتش، صدای گریهات، دل سنگ را میلرزاند و پاهای تاول زدهات، سختیها را گلایه میکرد، همه چشمها کور بودند و دلها سنگینتر از آن بود که بار سنگین دلت را سبکتر کند...
حالا رقیه فهمید بابا دو بخش دارد بخشی به روی نیزه، بخشی به خاک صحرا
تازیانه ها، احترام تورا نگه نداشتند ، کوچههای شقی، انگشتان به خار خلیدهات را نادیده گرفتند ، دهانهای تهمت، از چشمهای معصومت شرم نکردند. دندانهای تیز و گرسنه، روشنای گیسوانت را دریدند، مردان شقاوت، کودکیات را رحم نکردند. آری! ارکانِ این هنگامه، روزی بر صخرههای تاریخ نوشته خواهد شد.
بیت الاحزان مرا امشب صفا دادى پدر با وصال خویش قلبم را شفا دادى پدر بر عزاداران خود امشب به ویران سرزدى اجر نیكویى به این صاحب عزا دادى پدر
رقیه علیهاالسلام در کنار سر بابا:
یاابتاه مَن الذّی خضبک بدمائک (پدر چه کسی محاسنت را با خونت خضاب کرد)
یا ابتاه مَن الذّی اَیتمنی علی صِغَرِ سنّی (پدر جان چه کسی مرا در کودکی یتیم کرده؟) یاابتاه لیتنی لک الفداء (ای پدر کاش من قربانت میشدم) یاابتاه لیتنی توسدت التراب و لاأری شیبَک مخضباً بدماء (ای پدر کاش خاک مرا در آغوش میکشید تا محاسنت را به خون رنگی نمیدیدم )
دستش توان نداشت که سر را بغل کند دستی که وقت خواب علی گاهواره بود در لابه لای تاول پاهای کوچکش هم جای خار هم اثر سنگ خاره بود *** حالا گرسنگی به سراغم که آمده آغوشم از محاسن تو بوی نان گرفت آخر طلوع داغ تو کنج تنور بود در شام زخم های تو خورشیدمان گرفت *** با گوشواره های خودشان ناز می کنند این دختران که سنگ به ویرانه می زنند سنگین شده ست گوشم و بهتر که نشنوم حالا که روی قیمت تو چانه می زنند حتماً عمو نبود که با گریه عمه گفت: دارند حرف تو در خانه می زنند
او با هر ناز غریبانه، پرتویی از بیمنتهای خورشید را در دل کوچک خود میکشاند تا آن جا که از نور، سرشار شد و چهرهی زردش به سان خورشید درخشید، آن قدر که در خورشید محو شد...
چگونه است که کودکی با فهم کودکانه اش اینچنین بی امام بودن را تاب نمی آورد و در پی گمشدهاش جان میسپارد؟ حکایت غریبی ست حکایت رقیه با سر بریده پدر که فهم بشری از دریافت آن عاجز است؛ داستان دلدادگی و اطاعت محض از ولی زمان است و...
همه عمرش به خزان بود ولی با این حال اسمش این بود : نهالی که ثمر می آورد دختر و این همه غم، آه ! سرم درد گرفت آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد قسمت این بود که او یک دفعه خاموش شود آخر او داشت سر از کار تو در می آورد زن غساله، چه ها دید که با خود می گفت مادرت کاش به جای تو پسر می آورد
سلام بر غمهای بیانتهایت یا رقیه! اندوهت را میگذاری و میروی. میروی و کوچکی دنیا را به طالبانش وامیگذاری. اندوهت را بر صورت خرابه میپاشی و میگذری تا به لبخندی ابدی بپیوندی.
برچسبها: کسانی که به من می گویند تو به جهنم می روی و ما به بهشت،
مرا خوشحال می کنند.
چون مطمئن می شوم که با آن ها به یک جا نمی روم !
قلبم بی تابانه بهانه ی کسی را میکند که بار سفر بسته و رفته است.
رفته و چقدر زود از یاد برده که
نگاهی بی صبرانه منتظر نگاه های اوست
که چقدر آغوشی تشنه ی بغل های اوست
و این قلب دیوانه ی من باید رنج بکشد و
صبوری کند.
تا از یاد ببرد صاحبش را.
تا عشقی که سراسر وجودش را به لرزه می انداخت را فراموش کند.
و فراموش کند که روزی کسی بود
کجا به دنبال خدا می گردی؟
خدا در قلب انسانهای بی کینه است ،
قلبهای زلال و شفاف
که برایش زندگی بود.
گاهی با یک قطره ، لیوانی لبریز می شود
گاهی با یک کلام ، قلبی آسوده و آرام می گیرد
گاهی با یک کلمه ، یک انسان نابود می شود
گاهی با یک بی مهری ، دلی می شکند
مواظب بعضی یک ها باشیم ! در حالی که ناچیزند ، همه چیزند.
فکر کنم که مرده ام من
موهایم دیگر بلند نمی شود
پلکهایم نمی پرد
قلبم تیر نمی کشد
دلم شور نمی زند
نگاهت که می کنم
چیزی مرا از " نداشـتـن " ها جدا می کند
با تـــو که می خـندم
قفل های این روزها باز می شوند
در تـــو كه می میرم
جاودانگی ، ترانه ی مرغان خوشخوان روزگارم می شود
بــا تـــو بــودن
عاشقانه که صدایم می کنی
نامم دل انگیــزترین آوای دنیــا را به خود می گیرد برچسبها: داشتم می رفتم سر کلاس.برعکس همیشه صدایی از کلاس نمی آمد
در را که بـاز کــردم
دیدم که هیچ کــس نیست روی تخته نوشته شده بــــود : "بچه هــــای کلاس دوم فرهنـــگ همگـــی رفته اند جبهـــه کلاس تا اطلاع ثانــــوی تعطیــل است" من هم دیدم جایز نیست بمانـــم؛شاگـــرد برود و معلـــم بمانــــد؟ برچسبها: پیرمرد به زنش گفت:
بیا یادی از گذشته های دور کنیم
من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بگیم
......
پیرزن قبول کرد
فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد
وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه
ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
...پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بیام
برچسبها: |
|
||||||||||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |